مرغ مرگ بالا سرم آوازه خان
میکشید چنگال بر صورتم بی امان
کفت جان بده ، نکش دیگر نفس
تا که آزادت کنم از این قفس
گفتم اینجا خانه و ملک من است
گفت که چانه زدن بی ثمر است
بر خیز برخیز وقت سفر است
وارثان همه منتظرند
وقت مرگ است
آشنایان همه با خبرند
بی امان می کشید چنگال بر بدنم
اسیرش بودم ٬ میزدم دو دستی بر سرم
گفت زین به بعد بر این جهان بیگانه ام
دیدم عجب غوغایست پشت سرم
ناله و شیوه هاست بر پیکرم
گفتم ای مرغ:
نمیدانند آنچه مانده بر زمین من نیستم؟
لخته گوشتیست و من در تن نیستم؟
گفت شیوه ها بهر تو نیست
دعوا بر سر اموال توست
مرگ تو خیر است بر آنان
ناله بر سر تقسیم خرج توست
مست عالم بودی و فکر طلا
شرّ بودی و نگرفتی دست بینوا
زین به بعد تو گشنه و اواره ای
آنها وارث و هر کس میبرد یک پاره ای
برخیز برخیز که وقت رفتن است
وقت غسل است کفن اماده است
نه اب راضی به شستن توست
نه خاک پذیرای خفتن توست
بهتر که بسوزانیم ترا
دود شوی در آسمان
گم شوی از صحنه این کهکشان
هم وارثان خیر بینند
هم خاک نباشد گریان
بلکه گل روید و بوی خوش دمد بر این جهان.
بهزاد قشقایی
Comments