با غروب دخترک گل فروش در پی نان
پرسه میزد تا نیمه شب
شاید یک عاشق رهگذر
از کنارش بگذرد بار دگر
طالب گل باشد و آرزوی دخترک گیرد ثمر
ان معصوم و پاک٫
حلقه گل بر گیسوان
هر شب دل هراسان
لب سرخ و سرمه خطی بر صورتش
چو قاب عکسی درخشان و خندان
اما با دلی غم زده حیران
قصه ها داشت
اشک میریخت درون
ارزوی دخترک بود شبی آرام
فقط بهر یک تکه نان
پیرمرد دست فروش
در ان گذر
اشنا بود بر او چون پدر
دخترک نمیدانست
ان پیر هوسباز
داشت بر او نظر
گپ میزد با او گاه به گاه
تا که یک شب دخترک در حسرت نان و بی پناه
طعمه شد به دست آن پیر مرد
پیرمرد آن مرد حریص
عریانش کرد و چنگی کشید بر پیکرش
قاب عکس بشکست
خط سرمه بر هم ریخت
چهره اش در هم خزید
اشک ریخت چو ماری قلب معصوم را گزید
فریاد زنان از خانه گریخت.
رفت و پنهان شد در تاریکی شب
بعد از آن،
روزها گذشت دخترک را کس ندید
هیچ عاشقی از دست دختر گل نچید
تا یک روز خبر مرگ او در شهر پیچید
یک نوشته بر سینه او قلب هر انسان درید
دختری بودم گل فروش …….
پیرمردی خبیث منرا درید……
عمرم اینچنین پایان رسید.
بعد از این ، قصه این دخترک٬ شرم بر چهره شب نشاند
بهزاد قشقایی
Comments