اواره شهری که خدایش مرده
جمعی خندان و خوش سیما
دارند درونی زشت اما
نمی دانند که عمر کوتاست ومهمانند
یا که از محبت عشق خالی و عریانند
جمعی دگر با صورتی سرخ و خموش
بیصدا میبرند بار ظلمی را به دوش
مصیبت نقش بسته بر چهر ه و قلبشان
گویا نقاش مست بوده یا که قلمش بوده گریان
کتاب است این ملک غریبان
صفحه ها خاکی و فرسوده
تار و پوت عنکبوت چو قاب عکسی
از پیکر این شهر٫خود اویزان نموده
نه فریاد رسی نه کدخدایی
گویا مرده اند و یا نیست خدایی
کجاست ان بلال که آوازش بر دل می نشست؟
اذان ظهر او شیشه هر منزلی را می شکست
این شهرک زیبا در و دیوارش همه رنگ است
گویا ملتی بدبخت اسیر حقه و نیرنگ است
با وعد و وعید مکاران خواب بهشت دیدیم
حتی از باغ خیال خوشه ای شیرین نچیدیم
دور از وطن و رکاب زنان در دیار کفر
شاید لقمه نانی بیابیم پیش از اذان ظهر
نه خیری داشت و نه برکتی عیان شد
در اخر عمر پژمردگی و فقر محبت نسیبمان شد
در پیچ وخم شب خواب دیدم برادر را
در جمع داشتیم دست نوازشگر پدر را
گفت چه شد هر کدام یک گوشه اید
برایمان دعای معرفت بخواند و پرکشید.
بهزاد قشقایی
Comments