من از این دنیا چه میخواهم نمیدانم
به دور خود میچرخم
چرایش را نمیدانم
میان کوه و دشت
افتاب سوزان
باد وباران.
کولاک برف و
سوز سرد ویخنبندان
چو اوارگان پریشان و سرگردانم
بدنبال چه هستم ……
شاید طلب دارم
اما کجاست و چیست حق خود نمیدانم
خلاصه از امدنم پشیمانم
دانم تو هم از این عالم بیزاری
اما زبانت دراز است و طلبکاری
خودت را گول مزن
سیرتی با خدا داری
انگار شادمان و پرهیز کاری
یا که میدانی و خودنمایی میکنی
شرم نداری مردم آزاری میکنی
شاید ندانی عمر کوتاست و عاقبتش پنهان
جواب عاقبت در چروک پوست من گویاست
تو همچون من پریشان وسرگردانی
فقط از فردای خود ترس نداری
بدنبال چه هستی نمیدانی
من و تو حتی نامش را نمیدانیم
سر کاریم عزیز
میخندیم و میگرییم
الاف و و سوخته از داغ زمانیم
به دور خود میچرخیم و چرایش را نمیدانیم
بهزاد قشقایی
Kommentare